loading...
طراحی بنر حرفه ای (وبلاگ همه جوره)
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
ثبت نام دانشگاه و مدارس 0 467 bhrprn
این مواد غذایی برای بیماران صرعی سم است 1 712 amirthi
روزه برای مسافر چه حکمی دارد؟ 0 556 mahdavi
بنر نه چندان حرفه ای 120x240 20 4107 shadmhr
عکس مهناز افشار در استخر! 8 4191 shadmhr
دامنه رايگان از طريق كليك 1 1005 shadmhr
فیسبوک 1 1287 khodaie
رفیق به معنای واقعی رفیق 0 881 farzank006
اسمت وارد کن ببین چی نشون میده جالب 11 2729 empress
چرا دست زن رو میبوسی؟ 3 1901 ahmad110
کسب در آمد از فیس بوک!!!100% ((تضمینی))!!!! 16 4017 jahanian
طراح لوگو رایگان 1 1497 samin90
په نه په تصویری 56 6203 nana
متأسفم!نتونستم برای زنتون کاری کنم!!(طنز) 2 1629 hossein
داستان آرش تیرانداز 2 1448 hossein
مسابقه طراحی آرم ، لوگو و بنر دارالقرآن امام حسن مجتبی علیه السلام 0 907 mboi
دامنه رايگان از طريق كليك 0 947 alisoall
جوک جدید خنده دار 1 1103 arashen91
بچه هابییاین اینوببینید و ساکت نشینید 1 1408 naserfard
اس ام اس عاشقانه 1 1595 samoorayi
تا حالا کلم بروکلی را از زیر میکروسکوپ دیده اید؟ / عکس 1 1535 samoorayi
بنرحمايتي توهین به رسول خدا(ص) 1 1352 ali
دانلود ExtremeCopy Pro 2.2.2 x86/x64 - کپی فایل ها با سرعت بالا 0 1112 mohammad12
دانلود Pro Evolution Soccer 2013 Demo + Unlock All League Patch - بازی فوتبال حرفه ای 0 1115 mohammad12
ترول های همه جوره ! 7 2093 mohammad12
دامنه رایگان .com .org .net 1 1776 mohammad12
پنجاه مزیت زن بودن (اخر خنده) 1 1701 melikaa
بنر 31 5079 ali
هدر وبلاگ همه جوره! 39 6505 ali
جوک خنده دار و جالب (4) 2 1834 ali
Arash بازدید : 636 شنبه 25 آذر 1391 نظرات (2)

خاطرات بامزه 3

چند روز پیش تولدم بود، جشن گرفته بودیم. دختر خواهرم 4 سالشه، گفت دایی می خوام به مناسبت تولدت برات شعر بخونم. این شعر تقدیم به تو.
گفتم بخون دایی. قیافه من در اون لحظه: ^_^
گفت:
سلام سلام عزیزم / گوساله تمیزم
دمبت سفید و آبی / پشکل نریز رو قالی

اعتراف می کنم بچه که بودم زنگ خونه ها رو می زدیم در می رفتیم، یه روز اشتباهی زنگ خونه خودمون رو زدم و در رفتم!

یه بار خواستگار اومده بود خونه مون. مامانم بهم گفت بیا بشین تا ببینندت. من هم اومدم تو اتاق، می خواستم بگم سلام، هول شدم با صدای بلند گفتم: بسم الله الرحمن الرحیم!

اعتراف می کنم بچه که بودم فکر می کردم اگر شیر کاکائو بریزم زمین بخار می شه بارون شیر کاکائو میاد!


بچه که بودم همیشه دلم می خواست یه جوری داداشم رو سر به نیست کنم! رفتم بقالی مرگ موش بگیرم، آقاهه که می دونست چه فسقل مشنگیم به جاش آرد بهم داد. من هم ریختم تو قابلمه نهار! سر سفره وقتی همه شروع کردن به خوردن، یهو گریه‌ام گرفت! با چشمای خیس تا ته غذامو خوردم که همه با هم بمیریم!

دیشب می خواستم برم دستشویی، بابام از پشت صدام کرد. گفت: بیا ببین این چیه توی چشمم رفته؟ تا اومدم نگاه کنم، منو هل داد، خودش رفت دستشویی!

یه بار شیطون گولم زد، رفتم از جیب بابام ۲۵ تومن (۲۵ تا یه تومنی) برداشتم رفتم پفک اینا خریدم، عصرش عذاب وجدان گرفتم، رفتم از کیف مامانم ۵۰ تومن برداشتم گذاشتم تو جیب بابام!


یه روز رفتم شلوار بخرم. فروشنده یه شلوار آورد خوب نبود. گفتم این خیلی خزه، مگه اسگلم اینو بپوشم؟
فروشنده از پشت پیشخون اومد این طرف، دیدم همون شلوار پای خودشه!

کنار دو تا پیرمرد ایستاده بودم. یکی داشت از پسر یه شخص دیگه تعریف می کرد که چه پسر بدیه... یه دفعه اشاره کرد به من و گفت: یه نکبتیه مثل این...

خیلی سال پیش با مامانم داشتیم تو خیابون قدم می زدیم. یهو یه گربه از خیابون رد شد. گفتم: مامان گربه هه رو ببین حامله است. مامانم گفت: آخی! بی چاره دنبال یه جا می گرده تخم کنه!

یه بار رفته بودم درمانگاه آمپول بزنم... یه دختره اومد آمپولم رو بزنه، معلوم بود خیلی تازه کاره! همین جوری که سرنگ رو گرفته بود توی دستش، لرزون لرزون اومد سمت من و گفت: "بسم الله الرحمن الرحیم". من هم که کپ کرده بودم از ترسم گفتم: "اشهد ان لا اله الا الله"! هیچی دیگه... آن قدر خندید که نتونست آمپول رو بزنه و خدا رو شکر یکی دیگه اومد زد!

به بابام می گم می خوام برم بیمارستان ملاقاتِ عمه... نگاه می کنه تو چشمام و می گه: تیریپ ِ فامیل دوستی وَر ندار، پرستار خوشگله امروز شیفتش نیست!
یعنی یه همچین خانواده ای داریم ما!

شامپو خریدم بیست هزار تومان، ریختمش تو ظرف داروگر خمره ای که بقیه نفهمن ازش استفاده نکنن! فرداش اومدم برم حموم، دیدم ظرفش خالیه! داد زدم کی اینو زده به سرش؟ بابام اومد یه دونه زد تو سرم گفت: آخه گدا! کی اینو می زنه به سرش! شامپوت خوراک ماشین شستن بود. برو ببین ماشین چه برقی می زنه! یعنی من الان هیچی ندارم بگم...

تولدم بود شروع کردم به باز کردن کادوها. به کادوی مامانم رسیدم، دیدم یه پاکته. بازش کردم دیدم نوشته: هفتاد هزار تومانی که دو ماه پیش قرض گرفتی نمی خواد برگردونی!

ظهر تو خونه دراز کشیده بودم و TV می دیدم که متوجه شدم یک نفر از تو کوچه داره اسمم رو با بلندگو صدا می زنه! اولش فکر کردم شاید با کس دیگه ای کار داشته باشه، اما بعد از چند ثانیه اسم و فامیل رو با هم صدا زد! رفتم تو کوچه دیدم یه وانت سبزی فروشی جلوی در خونه ایستاده. بهش گفتم منو از کجا می شناسی؟ گفت مامانت سر کوچه ازم سبزی خرید و گفت بیام این جا صدات کنم که بیای بگیری! آخه ببین چه طور با آبروی آدم بازی می کنند!

یکی از دوستام توی دانشگاه عاشق یه دختره شده بود که کاپشن آبی می پوشید... هوا گرم شده بود، دختره بعد از عید اون کاپشن رو دیگه نپوشید، دوستم گمش کرد!


اعتراف می کنم بچه که بودم کلا با قیچی میونه ی خوبی داشتم. یک بار باهاش سیم رادیو رو قطع کردم، یک بار هم باهاش افتادم به جون موهام. آخرشم مجبور شدن ببرندم آرایشگاه، کچلم کنند!
فرستنده: علیرضا

اعتراف می کنم اوایل ازدواجمون بود. خاله ی شوهرم زنگ زد احوالپرسی، بعد آخرش گفت از طرف من امیر رو ببوس. من هم هول شدم گفتم شما هم از طرف من علی آقا رو ببوسید (شوهرش)! دیگه تا نیم ساعت رو مبل خشکم زده بود از خجالت.

mohammad12 بازدید : 654 سه شنبه 31 مرداد 1391 نظرات (0)

رفتم دستتشویی هی دارم در میزنم! میگه هاااان، دستشویی داری؟ 
پـَـــ نــه پـَـــ خواستم بگم آخرین مهلت ثبت نام جشنواره حساب های قرض الحسنه بانک صادراته، جا نمونی! طرف اومد بیرون گفت خاک بر سرتون کنن که فقط بلدین از این چرت و پرتا بگین 
(کمیته مبارزه با پـَـــ نــه پـَـــ , ستاد سیار مستقر در توالت عمومی)

 

پلیس می خواد ماشینو ببره پارکینگ به افسره می گم آقا تورو خدا نبر میگه ماشینو ؟؟؟؟ 

گفتم پَـــ نَ پَـــ گیتار شماعی زاده رو... 
دیدم افسره عصبانی شد یه نگاه کرد به راننده جرثقیل گفت ببرش...گفتم غلط کردم جناب میخوای ماشینو ببری پارکینگ؟ 
گفت پَـــ نَ پـَـــ میخوایم بلندش کنیم زیرشو جارو کنیم.

 

دـ نـ دـ همش که اینجا نمیشه برو ادامه مطلب دادا

mohammad12 بازدید : 680 دوشنبه 30 مرداد 1391 نظرات (3)

خواب بودم بابام اومد تو اتاقم یهو جیغ زد محمد من نزدیک بود به سقف بچسبم میگم بله چی شده؟ بابام میگه پاشو امروز تمرین داری خواب نمونی ! فک و فامیله داریم ؟

 

كوچولو بوديم بابا بزرگم از عمد ته ريش ميذاشت ميرفتيم خونشون مارو ميگرفت و هي صورتش رو ميماليد به صورتمون ميگفت ريشت رو بخوره بابايي! 

رنده ميكرد صورتمون رو تا چند ساعت جاش قرمز بود و مي سوخت! 
فك و فاميله داريم؟

 

بقیه در ادامه مطلب

mohammad12 بازدید : 603 دوشنبه 30 مرداد 1391 نظرات (1)

با دوستم رفتیم دکتر واسه عمل بینیش دکتر میگه میخوای بینیتو کوچیک کنی؟ پَ نه پَ اومدیم بکوبیمش 3 طبقه بسازیم!!!

 

 

----

 

تا کمر رفتم تو موتور ماشینم که ببینم چه مرگشه ، رفیقم اومده میگه داری تعمیرش میکنی ؟! پَ نه پَ دارم با گِیج روغن درد و دل میکنم !!

 

بقیه در ادامه مطلب .

mandana بازدید : 594 جمعه 23 دی 1390 نظرات (0)

 

 

 

داستان خنده دار

 

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.

هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.

وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.

هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.

و اما خبر بد...

این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حوله حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.

هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه...

.....................

حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟

mandana بازدید : 887 شنبه 10 دی 1390 نظرات (0)

 


حکایت ملانصرالدین و همسرش

 

روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید:

 

فردا چه می کنی؟

 

گفت: اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه می روم و اگر بارانی باشد به کوهستان می روم و علوفه جمع می کنم.

 

همسرش گفت: بگو ان شاءا...

 

او گفت: ان شاءا... ندارد فردا یا هوا آفتابی است یا بارانی.

 

از قضا فردا در میان راه راهزنان رسیدند و او را کتک زدند.

 

ملانصرالدین نه به مزرعه رسید و نه به کوهستان و مجبور شد به خانه بازگردد.

 

همسرش گفت: کیست؟

 

او جواب داد: ان شاءا... منم.

 

تعداد صفحات : 2

درباره ما
Profile Pic
سلام ، من ماندانا هستم امیدوارم از وبلاگ همه جوره خودتون لذت ببرید.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظرتان در مورد قالب جدید سایت چیست؟
    سرعت لود سایت چطوره ؟
    مرورگر محبوب شما کدام است؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 745
  • کل نظرات : 494
  • افراد آنلاین : 14
  • تعداد اعضا : 889
  • آی پی امروز : 110
  • آی پی دیروز : 168
  • بازدید امروز : 198
  • باردید دیروز : 501
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 1,804
  • بازدید ماه : 11,581
  • بازدید سال : 65,175
  • بازدید کلی : 945,535
  • کدهای اختصاصی
    پیج رنک گوگل
    رتبه الکسا
    ارتباط با ما